با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
دستانم را مچاله کردم و در گوشه ای ترین گوشه ی اتاق میان شهر نه چندان گرم پلیورم جا خوش کرده و آهم را با بخاری که رفته رفته سرد می شد بیرون فرستادم !.
دلم نه شومینه می خواست و نه بخاری دلم چند تکه چوب کوچک می خواست که بی آلایش کنار هم بچینم و لذت ببرم از آتشی که خدا بی منت به من هدیه داده بود .
سرم را به پشت ، به جایی که نمی دانستم کجاست تکیه دادم .
چشم هایم را باز کردم و به فضای خالی روبه رویم خیره شدم و چه ساده به دنبال نقطه ای روشنایی می گشتم و انگار پرنده ای آمد از کجا نمی دانم کنارم نشست و دستم را کشید و انگار می خواست عضلات دستم را تا بهشت امتداد بدهد...!
این روزها تکلیفم نه باخودم روشن است نه بادیگران و شاید فقط کمی دلواپسم ... یاحتی نگران ....ویا حتی حسی دارم که نامش را نه خودم میدانم و نه دیگران پشت به پنجره ی سکوت روبه دفتر تنهایی ایستاده ام و با اندوه به سیل عظیم خاطارت تلخ شیرینم مینگرم و این روزهای آخریست که دارم آرزو می کنم کاش نفس بکشم ... امید داشته باشم ... و زنده بمانم... قهوه در فنجان سیاهم یخ کرده و داغش راهم دوست ندارم چه برسد به سرد شده اش! می خواهم آن راروی میز قهوه ای رنگ اتاق تاریک و سوت و کورم بگذارم اما ... نه توان این کار را دارم و نه حتی حوصله اش را!!! تمام خانه را غبار گرفته و من ان را از پشت مهی غلیظ می نگرم و سکوتش برای این روزهای من نه تنها مرگ آور و کشنده نیست که جذاب هم هست.... این روزها حتی دیگر حوصله ی آن گنجشک ریز سفید راهم ندارم ... نمی دانم از نوکش خوشش آمده یا طرفدار من شده است که مدام آن نوک ریز و کوچک را به شیشه می کوبد و شاید هم می خواهر مراعصبی کند و عجیب در این کار موفق است جوجه ی این روزهای من...
نه تابستان با هیچ شهریوری........... نه زمستان با هیچ اسفندی........... اندازه ی پاییز به مذاق خیابانها خوش نیامد,,,,,,, پاییز" مهری داشت که به دل هر خیابان مینشست..............