با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
قدم هایم را روبه روی هم می چینم و یک به یک آرام و اهسته قدم بر می دارم دوست ندارم ریتم صاف قدم هایم به هم بخورد ... تنه ای می خورم می چرخم و بعد روی زمین میفتم عابرای از همه جا بی خبر این خیابان بی توجه از کنارم رد می شوند و طوفان به پا می کند بی توجهییشان....
دلم دستی می خواهد که بی منت دراز شود قبل از اینکه من بگیرمش بازویم را محکم بچسبد و مرا با تمام قدرتش بالا بکشد ...
اهم را بیرون داده و دیگر دیدن بخار دهانم مرا به وجد نمی آورد مردم چه می گویند ؟.... بزرگ شدن ؟!
در این عصر پاییزی حتی فکرش را نمی کردم به امید یک دست چند لحظه بیشتر روی زمین بنشینم ..... دستانم را در جیب پالتویم فرو می کنم چشم به قدم هایم می دوزم سعی می کنم صاف درست در یک خط قدم بردارم ....
سرم را بالا می آورم لبخند محزونی میزنم چقدر زود رسیده ام ! دستم فلز سردی را لمس می کند و این کلید کوچک با تمام سردیش خود نمایی می کند ... کلید را در قفل می چر خانم کمی صبر می کنم شاید یک نفر در را برایم باز کند بی آنکه زنگ بزنم بی منت تنها با امید دیدن من در را باز کند ...
چقدر احساس پوچی می کنم در روز هایی که تنه می خورم و کسی نیست تا بی منت مرا بلند کند .....
کسی نیست در را باز کند .....
کسی نیست .....
و انگار نیستم .!
روی سنگ فرش لیز می خورم زیر لب لعنتی نثار سنگ فرش ، این هوای سرد و نیستن های خودم می کنم قبل از اینکه بلند شوم
دستی دراز می شود بازویم را می گیرد بی منت بلندم می کند کمرم را در بر می گیر در را باز می کند و مرا به داخل می فرستد
و من چقدر با تمام نیستن هایم یک امشب احساس بودن می کنم !....
دستانم را بکش امتداد بده تا هر جا که می خواهی من حرفی نمیزنم و دیگر هیچ نمی گویم .
مگر نه اینکه سکوت علامت رضایت است ؟
می خواهم میان خاطراتمان چرخ بخورم دستانم را که بگیری میدانم دیگر نه امروز نه فردا نخواهم افتاد دستانت را که می گیرم می دانم از هر نسیمی سبک تر و از هر کوهی سنگین تر میشوم گاه به پرواز در می آیم و گاه محکم و استوار تنها می ایستم
و تمام جهان ان روزها که من کوه می شوم زیر پاهایم موج وار حرکت می کنند و من میشوم محکم ترین تکیه گاه یک شهر !!....
و نگران روزی میشوم که نسیم خواهم شد و این شهر در آن روز به چه کوهی تکیه خواهد زد ؟... زیر کدام کوه پایه موج وار حرکت خواهد کرد ؟!...... من نگران ان روزم که نسیم شده باشم ....
دستانم را مچاله کردم و در گوشه ای ترین گوشه ی اتاق میان شهر نه چندان گرم پلیورم جا خوش کرده و آهم را با بخاری که رفته رفته سرد می شد بیرون فرستادم !.
دلم نه شومینه می خواست و نه بخاری دلم چند تکه چوب کوچک می خواست که بی آلایش کنار هم بچینم و لذت ببرم از آتشی که خدا بی منت به من هدیه داده بود .
سرم را به پشت ، به جایی که نمی دانستم کجاست تکیه دادم .
چشم هایم را باز کردم و به فضای خالی روبه رویم خیره شدم و چه ساده به دنبال نقطه ای روشنایی می گشتم و انگار پرنده ای آمد از کجا نمی دانم کنارم نشست و دستم را کشید و انگار می خواست عضلات دستم را تا بهشت امتداد بدهد...!
این روزها تکلیفم نه باخودم روشن است نه بادیگران و شاید فقط کمی دلواپسم ... یاحتی نگران ....ویا حتی حسی دارم که نامش را نه خودم میدانم و نه دیگران پشت به پنجره ی سکوت روبه دفتر تنهایی ایستاده ام و با اندوه به سیل عظیم خاطارت تلخ شیرینم مینگرم و این روزهای آخریست که دارم آرزو می کنم کاش نفس بکشم ... امید داشته باشم ... و زنده بمانم... قهوه در فنجان سیاهم یخ کرده و داغش راهم دوست ندارم چه برسد به سرد شده اش! می خواهم آن راروی میز قهوه ای رنگ اتاق تاریک و سوت و کورم بگذارم اما ... نه توان این کار را دارم و نه حتی حوصله اش را!!! تمام خانه را غبار گرفته و من ان را از پشت مهی غلیظ می نگرم و سکوتش برای این روزهای من نه تنها مرگ آور و کشنده نیست که جذاب هم هست.... این روزها حتی دیگر حوصله ی آن گنجشک ریز سفید راهم ندارم ... نمی دانم از نوکش خوشش آمده یا طرفدار من شده است که مدام آن نوک ریز و کوچک را به شیشه می کوبد و شاید هم می خواهر مراعصبی کند و عجیب در این کار موفق است جوجه ی این روزهای من...
نه تابستان با هیچ شهریوری........... نه زمستان با هیچ اسفندی........... اندازه ی پاییز به مذاق خیابانها خوش نیامد,,,,,,, پاییز" مهری داشت که به دل هر خیابان مینشست..............