با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ماه من غصه چرا؟ آسمان را بنگر که هنوز بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست گرم و آبی و پر از مهر به ما میخندد
یا زمینی را که دلش از سردی شبهای خزان نه شکست و نه گرفت بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید و در آغاز بهار دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت تا بگوید که هنوز پر امنیت احساس خداست
ماه من غصه چرا؟ تو مرا داری و من هر شب و روز آرزویم همه خوشبختی توست
ماه من دل به غم دادن و از یأس سخنها گفتن کار آنهایی نیست که خدا را دارند
ماه من غم و اندوه اگر هم روزی مثل باران بارید یا دل شیشهایات از لب پنجره عشق زمین خورد و شکست با نگاهت به خدا چتر شادی وا کن و بگو با دل خود که خدا هست خدا هست هنوز
او همانیست که در تارترین لحظه شب راه نورانی امید نشانم میداد او همانیست که هر لحظه دلش میخواهد همه زندگیام غرق شادی باشد
ماه من... غصه اگر هست بگو تا باشد معنی خوشبختی بودن اندوه است اینهمه غصه و غم اینهمه شادی و شور چه بخواهی و چه نه میوه یک باغند همه را با هم و با عشق بچین ولی از یاد مبر پشت هر کوه بلند سبزه زاریست پر از یاد خدا و در آن باز کسی میخواند که خدا هست خدا هست خدا هست هنوز
قدم هایم را روبه روی هم می چینم و یک به یک آرام و اهسته قدم بر می دارم دوست ندارم ریتم صاف قدم هایم به هم بخورد ... تنه ای می خورم می چرخم و بعد روی زمین میفتم عابرای از همه جا بی خبر این خیابان بی توجه از کنارم رد می شوند و طوفان به پا می کند بی توجهییشان....
دلم دستی می خواهد که بی منت دراز شود قبل از اینکه من بگیرمش بازویم را محکم بچسبد و مرا با تمام قدرتش بالا بکشد ...
اهم را بیرون داده و دیگر دیدن بخار دهانم مرا به وجد نمی آورد مردم چه می گویند ؟.... بزرگ شدن ؟!
در این عصر پاییزی حتی فکرش را نمی کردم به امید یک دست چند لحظه بیشتر روی زمین بنشینم ..... دستانم را در جیب پالتویم فرو می کنم چشم به قدم هایم می دوزم سعی می کنم صاف درست در یک خط قدم بردارم ....
سرم را بالا می آورم لبخند محزونی میزنم چقدر زود رسیده ام ! دستم فلز سردی را لمس می کند و این کلید کوچک با تمام سردیش خود نمایی می کند ... کلید را در قفل می چر خانم کمی صبر می کنم شاید یک نفر در را برایم باز کند بی آنکه زنگ بزنم بی منت تنها با امید دیدن من در را باز کند ...
چقدر احساس پوچی می کنم در روز هایی که تنه می خورم و کسی نیست تا بی منت مرا بلند کند .....
کسی نیست در را باز کند .....
کسی نیست .....
و انگار نیستم .!
روی سنگ فرش لیز می خورم زیر لب لعنتی نثار سنگ فرش ، این هوای سرد و نیستن های خودم می کنم قبل از اینکه بلند شوم
دستی دراز می شود بازویم را می گیرد بی منت بلندم می کند کمرم را در بر می گیر در را باز می کند و مرا به داخل می فرستد
و من چقدر با تمام نیستن هایم یک امشب احساس بودن می کنم !....
باید امشب بروم من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت ...
دستانم را بکش امتداد بده تا هر جا که می خواهی من حرفی نمیزنم و دیگر هیچ نمی گویم .
مگر نه اینکه سکوت علامت رضایت است ؟
می خواهم میان خاطراتمان چرخ بخورم دستانم را که بگیری میدانم دیگر نه امروز نه فردا نخواهم افتاد دستانت را که می گیرم می دانم از هر نسیمی سبک تر و از هر کوهی سنگین تر میشوم گاه به پرواز در می آیم و گاه محکم و استوار تنها می ایستم
و تمام جهان ان روزها که من کوه می شوم زیر پاهایم موج وار حرکت می کنند و من میشوم محکم ترین تکیه گاه یک شهر !!....
و نگران روزی میشوم که نسیم خواهم شد و این شهر در آن روز به چه کوهی تکیه خواهد زد ؟... زیر کدام کوه پایه موج وار حرکت خواهد کرد ؟!...... من نگران ان روزم که نسیم شده باشم ....